رمان خواهر و برادر رزمیکار

پارت ۱۱ – «خطی که دیگر نمی‌شود از آن برگشت»

سالن، بعد از رفتن آن مرد، دوباره در سکوتی عجیب فرو رفته بود؛ سکوتی که نه شبیه بعد از تمرین بود، نه شبیه قبل از دعوا. انگار صدای آن برخورد فلز هنوز بین دیوارها گیر کرده باشد.

نوا کنار دیوار نشسته بود و بندهای دوبوکش را محکم می‌کرد، اما انگشت‌هایش کمی می‌لرزید.

آرمان روبه‌روی او ایستاده بود و نفسش هنوز کمی تند بود. نگاهش روی دست‌های نوا می‌لغزید—نه از نگرانی، از به‌هم‌ریختگی.

آرمان:

«نوا… اون ضربه‌ش—تو رو درد آورد؟»

نوا سرش را بلند نکرد.
«نه… فقط… عجیب بود. انگار… انگار می‌دونست کجا بزنه که فقط اخطار بده.»

آرمان چند قدم جلو رفت و کنارش نشست.

«حرفی که زد… گفت هنوز آماده نیستیم. یعنی چی؟ یعنی داره مراقبمونه؟ یا ما رو زیر نظر داره؟»

نوا نگاهش کرد.

«آرمان… اون از اسم تکنیک من خبر داشت. من “سائه‌بیت دولیو” رو هیچ‌جا نگفته بودم. حتی تو هم فقط یک‌بار اسمشو شنیدی.»

لحظه‌ای، چشم در چشم.

نه عاشقانه و نه ترسناک—نوعی هم‌زمانی عجیب.

انگار هر دو فهمیده باشند که از این نقطه به بعد، دیگر هیچ‌چیز «عادی» نمی‌ماند.
در همین لحظه، چراغ‌های سقف یک‌بار چشمک زدند.

باد خفیفی از سمت انتهای سالن گذشت، در حالی که هیچ پنجره‌ای باز نبود.

آرمان آرام بلند شد.

«می‌خوای بری خونه؟ یا ادامه می‌دیم؟»

نوا کف دستش را روی زمین گذاشت و بلند شد.

«اگه الان رهاش کنیم، می‌بازیم. باید بدونیم اون مرد چی می‌خواست. و چرا… تکنیک من رو بلد بود.»

آرمان یک لحظه مکث کرد—

بعد کاری کرد که نوا انتظارش را نداشت. دوباره همان تکنیکی را که با هم اجرا کرده بودند، آهسته در جای خود تمرین کرد:

گام کناری، چرخش نیمه، انحراف دست نوا، ترکیب زاویه پای او.

نوا خیره مانده بود.

«تو… داری تمرینش می‌کنی؟»

آرمان:

«اون تکنیک… وقتی با هم زدیم… یه چیز دیگه بود. یه حس… ترکیب‌شده. من همچین چیزی رو هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم.»

نوا برای اولین بار لبخند کمرنگی زد.

«منم.»

آرمان یک قدم عقب رفت.

«پس… دوباره امتحان کنیم؟ این بار آهسته. ببینیم چی شد که اون مرد متوقف شد.»

نوا جلو آمد.

«باشه.»

هر دو حرکت را شروع کردند—آهسته، حساب‌شده، زیر نور سفید و ساکت سالن.

اما درست وقتی به مرحله آخر رسیدند…

صدای خیلی ضعیفی از اتاق تعویض لباس پیچید:

سه ضربه.

خیلی آهسته.

انگار کسی با انگشت به فلز کوبیده باشد.

هر دو خشک‌شان زد.

آرمان:

«نوا… کسی اینجا نباید باشه.»

نوا نگاهش را تیز کرد.

«این بار… نمی‌ذاریم غافلگیرمون کنه.»

آرمان به آرامی به سمت صدا رفت. نوا پشت سرش.

نفس‌ها آرام.

قدم‌ها بی‌صدا.

دست آرمان روی دستگیره رفت—

و با اشاره سر به نوا فهماند: آماده؟

نوا سر تکان داد.

آرمان دستگیره را چرخاند.

در باز شد.

داخل…

هیچ‌کس نبود.

فقط یک کاغذ سفید، روی نیمکت.

نوا جلو رفت و برگه را برداشت.

روی آن تنها یک جمله نوشته شده بود، با خودکاری که انگار تازه خشک شده بود:

«اگر می‌خواهید ادامه دهید… از این نقطه به بعد برگشتی نیست.»

#رمان
دیدگاه ها (۰)

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

رمان خواهر و برادر رزمیکار

پارت ۹ خواهر و برادر رزمیکار

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط